[شعر]

ساخت وبلاگ
یه صحنه‌ای هست که در طول روز گاهی یه‌‌هو جلوی چشمم ظاهر می‌شه. و همیشه اون‌قدر باشکوهه که بهتم می‌بره. تصویر یه جمعیتی، ساکت و خیره، و سر به زیر، در یک بیابونی، یا پای یه کوهی، که یک امید خیلی شکننده‌ و نحیفی درشون پا گرفته، تازه خبر رو، انجیل رو، و مژدهٔ رستگاری رو شنیدن. آدم‌هایی که همه واقعاً و بی‌تعارف سال‌ها غمگین بوده‌ان، و قلبشون شکسته، آدم‌هایی که ضعیف بودن و کوچیک بودن و له شده‌ان. گاهی زوم می‌کنم و صورت‌هاشونو می‌بینم. این‌ها کسانی‌ان که من دستچین کرده‌ام، و کسایی‌ان که رنجشون رو به رسمیت می‌شناسم، آدم‌های منن در این دنیا. خیلی‌ها می‌گن که در رنجن، لابد هم هستن و کسی‌ بی‌خود نمی‌گه، اما من از خودشون و از رنجشون بیزارم. اما این‌ آدم‌ها، به صورت هرکدومشون که نگاه می‌کنم، از زیبایی‌ای که می‌بینم قلبم ترک برمی‌داره. اون بچه‌ای که جرئت نمی‌کنه آرزو کنه و فقیر بودن قراره روز به روز گوشه‌گیرترش کنه. یا یکی که پا نداره، و روی ویلچر وسط جمعیت نشسته. یا دختری که همیشه اضافه وزن داشته، همیشه با وحشت به آینه نگاه کرده، و هیچ‌وقت چیزی از اون جهل و غرور و سبک‌سری‌ای که در دخترهای هم‌سن‌و‌سالشه چیزی بهش نرسیده، اما به همین خاطره که یه جا توی این جمعیته و در این نوری که مثل ابر بالای سر جماعت حرکت می‌کنه شریکه. یا یه جوون جذامی‌ای که از غارش جمعیتو دیده و اومده پیششون. یا مرد کم‌حرف و خجالتی‌ای که سی سال یه بند نه شنیده. و یه آدمی که همیشه خوب و سلیم‌دل بوده و همهٔ زندگیش با خودش فکر کرده که چرا دنیا منو هی پس می‌زنه. من مدام به سیل این آدم‌ها فکر می‌کنم. به مردمی که مظلومن و هیچ شعر و حماسه‌ای ندارن که رنجشونو آرایش کنه. آدم‌هایی که وجودشون پر از کینهٔ شما و عقدهٔ شماست. آدم‌هایی [شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 4 تاريخ : شنبه 25 فروردين 1403 ساعت: 7:12

می‌ایستم روبروی آینهٔ حمام٬ و آن‌قدر به خودم نگاه می‌کنم که یک لحظه بالاخره تصویری را که می‌خواهم از خودم شکار کنم٬ انگار که بعد از این عکس خواهم شد. و بعد با تیغ گونه‌ها و گلویم را خط می‌اندازم. و بعد موهای خیسم را٬ که هیچ‌وقت نمی‌شود شانه‌شان کرد٬ با دست به حالت همیشگیشان درمی‌آورم٬ مثل وقتی که همهٔ لباس‌ها و وسیله‌ها را می‌ریزیم توی کمد تا اتاق مرتب شود. و بعد لباس سفیدم را٬ اتو کرده نکرده٬ می‌پوشم و باز در آینهٔ اتاق به خودم نگاه می‌کنم. و سعی می‌کنم که از گوشه‌کنار فرشته‌ای که در آینه مزاحم است٬ تصویر نهایی‌ام را پیدا کنم. این‌طور و به این شکل می‌خواهم باشم٬ وقتی که از عالم مردگان به خواب تو می‌آیم٬ تا دوباره ببینی‌ام. حالا مرا یادت رفته است. من نمی‌دانم که چه‌قدر مرگ بر تو گذشته٬ و تو نمی‌دانی که من حالا مرده‌ام. تو مرا یادت رفته و حالا یک‌جا در لجنزار ذهنت من یک اسم٬ من پنج حرف الفبا شده‌ام. حالا من از صف مردگان بیرون می‌آیم٬ و می‌آیم به خواب تو٬ تا تنی را که یک وقت داشتم به این پنج حرف سنجاق کنم. در یک کوچهٔ بن‌بست٬ یا یک خیابان چرک‌گرفتهٔ مرکز شهر٬ یا در یک اتاق تماماً فلزی٬ هر جا که بخواهی به ملاقاتت می‌آیم تا بر جسم خودم شهادت بدهم. به من نگاه کن. آن رازی که در رحم مادرم به من پیوسته بود٬ هنوز در گوشه‌کنار تنم در حرکت است. ابروهایم پریشان و پراکنده‌اند. چشم‌هایم مشتاق و مهربان و رعب‌آورند. و جسم برهنه‌ام نزار و پرنور است٬ هر بار که نگاهش می‌کنم. حالا دو تار موی سفید هم دارم. حالا دیگر آخرین خطوط نوجوانی هم از صورتم محو شده‌اند. من صاحب این جسمم٬ که حالا شبحش را تو توی خواب می‌بینی. و یک جا روی زمین٬ من خود این جسمم. ۰۳/۰۱/۲۰ عرفان پاپری دیانت Adbl [شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 5 تاريخ : شنبه 25 فروردين 1403 ساعت: 7:12