یه صحنهای هست که در طول روز گاهی یههو جلوی چشمم ظاهر میشه. و همیشه اونقدر باشکوهه که بهتم میبره. تصویر یه جمعیتی، ساکت و خیره، و سر به زیر، در یک بیابونی، یا پای یه کوهی، که یک امید خیلی شکننده و نحیفی درشون پا گرفته، تازه خبر رو، انجیل رو، و مژدهٔ رستگاری رو شنیدن. آدمهایی که همه واقعاً و بیتعارف سالها غمگین بودهان، و قلبشون شکسته، آدمهایی که ضعیف بودن و کوچیک بودن و له شدهان. گاهی زوم میکنم و صورتهاشونو میبینم. اینها کسانیان که من دستچین کردهام، و کساییان که رنجشون رو به رسمیت میشناسم، آدمهای منن در این دنیا. خیلیها میگن که در رنجن، لابد هم هستن و کسی بیخود نمیگه، اما من از خودشون و از رنجشون بیزارم. اما این آدمها، به صورت هرکدومشون که نگاه میکنم، از زیباییای که میبینم قلبم ترک برمیداره. اون بچهای که جرئت نمیکنه آرزو کنه و فقیر بودن قراره روز به روز گوشهگیرترش کنه. یا یکی که پا نداره، و روی ویلچر وسط جمعیت نشسته. یا دختری که همیشه اضافه وزن داشته، همیشه با وحشت به آینه نگاه کرده، و هیچوقت چیزی از اون جهل و غرور و سبکسریای که در دخترهای همسنوسالشه چیزی بهش نرسیده، اما به همین خاطره که یه جا توی این جمعیته و در این نوری که مثل ابر بالای سر جماعت حرکت میکنه شریکه. یا یه جوون جذامیای که از غارش جمعیتو دیده و اومده پیششون. یا مرد کمحرف و خجالتیای که سی سال یه بند نه شنیده. و یه آدمی که همیشه خوب و سلیمدل بوده و همهٔ زندگیش با خودش فکر کرده که چرا دنیا منو هی پس میزنه. من مدام به سیل این آدمها فکر میکنم. به مردمی که مظلومن و هیچ شعر و حماسهای ندارن که رنجشونو آرایش کنه. آدمهایی که وجودشون پر از کینهٔ شما و عقدهٔ شماست. آدمهایی [شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 4 تاريخ : شنبه 25 فروردين 1403 ساعت: 7:12